داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
بعد از آن به خانه دیگری نقل مکان کردیم. من وارد دانشگاه شدم و در یکی از اتاقهای خوابگاه سکونت گزیدم. جالب این که شبیه همان اتفاقات در خانه جدید هم رخ می داد. ماجرا از این قرار بود که بعد از گذشت چند هفته از اقامتمان در منزل جدید، روزی من ، پدرم و سگمان مولی در سالن نشسته و مشغول تماشای تلویزیون بودیم. ناگهان سر و صداهای عجیبی از زیر زمین به گوشمان خورد. مولی بی درنگ و پارس کنان، به سمت زیر زمین دوید و من و پدرم حیرت زده به آن سو روان شدیم. اگرچه چیزی آنجا ندیدیم ولی به وضوح احساس خوفناک عجیبی به ما دست داد. طوری که من از شدت وحشت به لرزه افتادم، گویی حضوری نامرئی در آن اطراف وجود داشت. چندی بعد سرو کله " گربه" ی عجیب و سیاهی در خانه ما پیدا شد. خواهرم آنقدر از آن گربه می ترسید که وقتی می خواست به اتاقش برود از من در خواست می کرد که دنبالش بروم تا تنها نباشد. جالب این که گربه سیاه ،ناگهان ظاهر می شد و یک دفعه غیبش می زد. چند شب بعد که به تنهایی در اتاقم خوابیده بودم، ناگهان از شدت ترس از خواب پریدم... ناخودآگاه توجهم به سمت کتابخانه جلب شد، یک جفت چشم کهربایی رنگ که به من خیره شده بودچشمانی عجیب و شبیه چشمان گربه ! من که در و پنجره های اتاقم را قبل از خواب قفل می کنم، به شدت وحشت کردم. چرا که گربه ای نمی توانست وارد اتاقم شود، به وضوح برق چشمانش را می دیدم. چندی قبل نیز همان نگاه را در آشپز خانه روی خودم اساس کردم که به لرزه افتادم ولی وقتی به اطراف نگاه کردم ، هیچ جاندار ی را ندیدم. سال گذشته در ایام کریسمس نیز به خانه خودمان برگشتم . پدر و مادرم به همراه خانواده به مهمانی رفته بودند و من تنها بودم. دلم به شدت شور می زد، اگرچه دختر ی شجاع و نترس بودم ولی دلهره عجیبی داشتم. تا ساعت دو نیمه شب خودم را مشغول مطالعه کردم که ناگهان صدای پایی را شنیدم که از پله ها بالا آمده و به سمت اتاقم می آمد. من که به شدت عصبی و وحشت زده بودم، فورا چوب اسکی ام را برداشتم تا از خودم دفاع کنم. عجیب آن که بلافاصله صدای پاها را شنیدم که از پله ها پایین برگشت. من هم که از ترس سرجایم میخکوب شده بودم، حتی توان آن را هم داشتم که از جایم بلند شوم و پشت در اتاقم را نگاهی بکنم. فقط چوب به دست آماده دفاع از خود بودم. طولی نکشید که دوباره صدای پا را به وضوح شنیدم. این مرتبه تکانی به خود دادم و در اتاقم را باز کردم. وقتی چراغ را روشن کردم، هیچ کس را ندیدم. در حالی که مثل بید می لرزیدم، به اتاقم برگشتم و سرم را زیر پتو بردم تا این که پدر و مادرم به خانه بازگشتند. وقتی جریان را برایشان تعریف کردم، آنها هم به شدت متعجب شدند ولی تا امروز هم علت واقعی آن مشخص نشده است. به هر حال اینها اتفاقات وحشتناکی بودند که هرازگاهی رخ می دهند و دلیلی هم برایشان پیدا نمی شود. هنوز هم که هنوز است حال عجیبی دارم و از یادآوری آنها تمام موهای بدنم راست می شوند. حالا هروقت که به خانه می روم، از مادر یا خواهرم خواهش می کنم که شب ها در اتاقم بخوابند تا تنها نباشم... نظرات شما عزیزان:
slm doostam mc k sar zadi
linket kardam u ham link kon rasti agein bar umadi hatman b webloghaye dham ham sar bezan برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |